آخ که فقط خدا میدونه چقدر خوشبختم این روزا *_*
فقط خدا میدونه زندگی چقدر به کا ، شیرین و دلچسب .
چستر جانم بمون برام تا ابد ، خدا حفظت کنه .
پریشب برای بار هزارم همه ی شبکه های مجازی مو پاک کردم از روی گوشیم تا بلکه برای زندگیم و خودم وقت بیشتری داشته باشم .
فردای پریشب که بشه دیروز با سایت طاقچه آشنا شدم و شما نمی دونید که چه خوشحالم از این آشنایی . انگار که دوباره برگشتم به دختر رویاهام ، دختری که عاشق واژه ها بود و کتاب از دستش نمی افتاد .
دیشب کتاب حرمسرای قذافی رو خوندم و بسیار دلم برای ثریا به درد اومد ، بعد از خوندن کتاب ترس خیلی زیادی توی وجودم رخنه کرده بود . همیشه بعد از خوندن از آدمای ترسناک دنیا یا دیدن فیلمی که یه کارکتر خیلی وحشتناک داره از زندگی میترسم ، همیشه و همیشه همین طوری بودم هنوزم هستم . به این صورت که دیشب بعد از اتمام کتاب خودم چسبوندم به چستری که کنارم خواب هفت پادشاه و میدید و هی با خودم فکر میکردم کاش چستر فردا که امروز باشه نره سرکار و کل روز پیشم بمونه ، انگار که چستر محافظت کننده ی من در برابر تمام بدی ها و پلیدی های دنیاست . همچین حسی بهم میده . حس امنیت. حسی که همه ی ی دنیا بهش نیاز دارن .
بعد از خوندن داستان ثریا به این فکر کردم که چقدر خوشبختم و چقدر بیشتر باید قدر زندگیم ، چسترم ، خونم ، آرامشو بدونم . به این فکر کردم که چقدر این چیزا میتونن توی جامعه کم یاب باشن و من باید بیشتر قدر نعمت هایی که خدا بهم داده رو بدونم .
از همین رو امروز که از خواب بیدار شدم بیشتر به زندگیم توجه کردم ، خونه مو مثل دسته ی گل کردم ، به گلام عشق ورزیدم ، آهنگ گذاشتم و حس خوب رو توی خونم پخش کردم ، به خونه مون و تک تک وسایلم ذوق کردم و به چستر از همه بیشتر . انگار که امروز خودمو بیشتر دوست داشتم بیشتر از همیشه .
اتفاقای خوبی توی راهه ، توی امروزم ، فردام و تک تک روزای آیندم .
الان دارم کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل و میخونم ، داستان اولم و خب دوسش دارم . چستر خوابه و امیدوارم که خواب پادشاه شدن بببنه ، خواب موفقیت ی زیاد ، خواب آرامش و سلامتی خیلی خیلی زیاد، خواب تموم چیزای خوب دنیا .
شما خوابید یا بیدار ؟
+چستر دوست دارم از دیروز بیشتر و از فردا کمتر .
نمی دونم فیلم 500days of summer رو دیدید یا نه !
اما موضوع فیلم به طور مختصر درباره ی ۵۰۰ روز از یک رابطه است با دختری به نام سامر ، از اولین روزی که آقای تام ، سامر رو میبینه تا پونصدمین روزی که کامل فراموشش میکنه .
در آخر فیلم هم با کس دیگه ای آشنا میشه به اسم پاییز .
در کل میخواست بگه که سرنوشت کلی فصل روبه روت قرار داده ، کلی اتفاق خوب و اگه ی وقتی یکی از این انتخاب خوبا یهو تهش بد شد ، نگران نباش چون اتفاق خوب تری توی راهه .
و من همه ی اینها رو گفتم که بگم آخر فیلم همون طوری که خودمو توی بغل چستر جا میدادم بهم گفت تو چهارفصل منی . و خب من مردم براش .
آخ که خدا میدونه چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده ، نوشتن از خودم از زندگیم از چستر از .
میدونید من همش خودمو دست کم میگیرم ، انگار که دچار کم بینی باشم ، خودمو نمیبینم . نسبت به استعدادام و علایقم بسیار بی توجهم .
اما تصمیماتی دارم که خب شاید بهتر باشه انقدر زود راجبه شون حرف نزنم ، سکوت کنم و بجای هر حرفی روی کارم تمرکز کنم تا آرزوهای گذشتمو زنده کنم .
قراره اتفاقای خوبی تو زندگیمون بیوفته ، اتفاقای بزرگ و سرنوشت ساز که زندگیمون و از این رو به اون رو بکنه . خوشبختی آمون و پر رنگ تر بکنه و سقف آرامشون رو وسیع تر.
دلم براتون تنگ شده ، برای شمایی که همیشه خواننده های خاموشم بودید . راستی چرا انقدر ساکت؟ من ماه هاست پست نذاشتم اما یک روز هم بدون بازدید کننده نبودم و این برام جالب وهیجان انگیزه . اما بهتره کمی باهام حرف بزنید ، از خودتون بگید از من بپرسید .
برای من و چستر دعای خیر کنید که بسیار بهش نیازمندیم .
دوستون دارم ، خانوم قندی
و شما نمیدونید که چقدر دلم میخواد مادر بشم ، همین الان مادر بشم نه بعد از تموم شدن درسم ، نه بعد از کار کردن و شغل ثابت پیدا کردن ، نه بعد از قبولی توی ارشد ، نه بعد از پولدار پولدار پولدار شدن .
فکر میکنم که مادر شدن مترادف کلمه ی خودخواهیه ، میخوام مادر شم بخاطر خودم ، بخاطر لذت خودم ، کیف خودم ، عشق خودم .
با این وجود خیلی میخوام مادر شم و خیلی نمیخواد مادر شم .
این روزا مشغول دیدن سریال فرندز هستیم .
و خب من عاشق این سریالم ، عاشق چندلر و جویی و راس و ریچل و فیبی و مونیکا . شبا خوابشون و میبینم و همواره تو فکر اینم که چرا منو چستر از این دوستا نداریم که همش باهم باشیم و روابطمون مثل روابط این سریال باشه ، گرم و صمیمی و دوست داشتنی .
الان که دارم این سریال و میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر دیر به فکر دیدن این سریال افتادم . این سریال و بیشتر باید قبل از ازدواج میدیدم .
سریال خیلی خوبیه و تا دیر نشده نگاهش کنید ، مطمنم که چند قسمت ندیده جوری شیفته ی این سریال میشید که تقریبا جدایی از اون غیر ممکن میشه براتون .
متاسفانه دیدن این سریال و امتحانای دانشگاه تو ی برهه ی زمانی قرار گرفته و این خیلی بده چرا که ممکنه همه ی امتحانامو بیوفتم :))
و جدا از همه ی این ها دوشنبه راهی خانه پدر چستر هستیم و این خودش نوید چند روز درس نخوندن و سریال ندیدنه .
امیدوارم بهترین سفری باشه که تاحالا با چستر رفتیم تا کمتر عذاب وجدان بگیرم برای اینکه میتونستم توخونه بمونم و درس بخونم .
برام آرزوی موفقیت کنید .
همین چند وقت پیش بود که ی خواب عجیب دیدم ، خواب دیدم یکی از گیاهام گل داده و همین طوری که رشد سریعشو توی خواب میبینم وقتی که گلش داره باز میشه ازش سه تا دونه می ریزه و دونه ها هر کدوم تبدیل به پرنده ای میشن ،فنچ بودن فکر کنم . فنچام پرواز میکنند و میرن بالاترین نقطه ی خونه میشینن . وقتی میرم سمتشون میان توی بغلم و من چون از پرنده میترسم فاصله میگیرم ازشون اما بعد از ثانیه ای با شالم به آغوش میکشمشون و کم کم سعی میکنم باهاشون ارتباط برقرار کنم و دست بکشم روی پرای طوسی قشنگشون . یکیشون و تو بغلم میگیرم و میبرم میذارم روی تخت و درست توی همون لحظه که میخوام پرهاشو نوازش کنم به کودکی تبدیل میشه کودک زیبای من و من ذوق زده میرم که اون دوتارم بیارم توی اتاق اما وقتی میرم سراغشون یکیشون مرده و اون یکی غیبش زده ، هر چی میگردم پیداش نمیکنم و با ناراحتی از خواب بیدار میشم .
از خواب که بیدار میشم ناخوداگاه دستمو میذارم رو شکممو با خودم فکر میکنم نکنه دارم مادر میشم ؟ و از اونجایی که چند روز عقب انداختم این گمان پررنگ و پررنگ ترمیشه و من بدون لحظه ای درنگ از بی بی چک استفاده میکنم و با دلهره ای که پر از شوق و اضطراب منتظر ظاهر شدن خطای قرمز میمونم .
جواب منفیه و خب نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت .
شب میرم مهمونی و برادر میگه خواب دیدم دایی شدم ، میخندم .میخندم ونمیدونم چرا روزم این طوری شروع و این طوری میگذره . بچه .
من خودم بچمو برای ما خیلی زوده پدر و مادر شدن .اما خب از ذوقش نمیشه گذشت ، ذوق نی نی دار شدن . اسم انتخاب کردن ، سیسمونی خریدن ، پرورش دادن ، بزرگ کردن و دیدن ثمره ی زندگیت .
از اون روزا ی هفته ای میگذره و من با تاخیر عادت شدم و خب دلم هنوز پیش اون روزاست ، پیش مادر شدن ، بچه داشتن و شوق و ذوقش .
به راستی چه سعادتیه حتی توهم اینکه نکنه نی نی دارم .
همیشه راه حل بهتر و خوشحال کننده تری هست ، در تمام موارد برای تمام کارهای دنیا .
مثلا خود من دیشب در کسل ترین وضع موجود روی تخت دراز کشیده بودم و گوشی به دست عکس های اینستاگرام رو لایک میکردم و همینطور که بی حوصله شادی مردم رو نگاه میکردم در فکر بی توجهی به چستر بودم . بدون اینکه دلیلش رو بدونم مغزم بهم دستور میداد که نادیده بگیرمش که برم زیر پتو و هر چی نازمو کشید بهش اهمیت ندم ، بدون هیچ دلخوری قبلی و حتی اخم و ناراحتی .
در همون حال به سر میبردم که چستر اومد و کنارم دراز کشید .خودمو جا دادم توی بغلش و لحظه ای به این فکر کردم که چرا بی توجهی؟ اونم بدون هیچ دلیل قانع کننده ای .لبخند زدم و ی شب فوق العاده ساختم براش .
همیشه راه حل آی بهتری هست توی زندگی مثل لبخند زدن ، به آغوش کشیدن ، بوسیدن و نوازش کردن .
و مثل همیشه رنج میبرم از بی دوستی ، از نداشتن یه دوست صمیمی درست و درمون توی زندگیم ، البته که چستر بهترین رفیق و همد ولی خب یه دوست هم جنس همیشه برای زندگی لازمه ، لازمه و من ندارمش .
نداشتن دوست صمیمی و اوکی تنها دغدغه ام توی زندگیه ، تنها مشغله ای که فکرمو درگیر میکنه و گاهی غم به دلم میاره . نمیدونم چرا ولی با وجود حرفای چستر درباره ی دوست داشتن و نداشتن و با وجود اینکه حرفای خوبی میزنه باز دلم پر میزنه برای حرف زدن با ی دوست ، برای خوش و بش کردن باهاش ، مهمونی رفتن و مهمونی دادن ، شب گردی و هزار تا اتفاق دیگه
برای دوست دار شدنم دعا کنید ، ی دوست خوب که چفت هم باشیم .
به دوستم پیام دادم که خوابتو دیدم و تو خواب ازم ناراحت بودی ، جواب داد اره خیلی ازت ناراحتم اگه میخوای ناراحتیم رفع شه بیا خونم پسرمو نگه دار تا کارامو بکنم :/ قطعا سواستفاده گر ترین دوستای دنیا رو من دارم .
رفتم خونه شون و پسرشو نگه داشتم . پسر شیرین و دوست داشتنیش همش میخندید و من ضف کرده بودم براش
اومدم لباس تن بچه اش کنم ، نه ماهشه ، هم خیلی ت میخورد هم اینکه دستشو صاف نگه داشته بود و من واقعا نمیدونستم باید چجوری لباس تن این بچه کنم ، دوستم اومده میگه بیا مامان خودم لباس تنت کنم خاله بلد نیست الان خرابت میکنه دستتو از جا میکنه ، انگار عروسکه
اما ترسیدم یکم بچه داری تنهایی به نظر میرسه سخت باشه :( مخصوصا حموم کردنش . اما چستر میگه میتونم ، میگه باهم از پسش برمیایم در آینده . قرار شد چستر حموم کنه بچه مون و تا وقتی که هنوز ی سالش نشده :)))) خداروشکر چستر و دارم .
یکی دیگه از دوستام حامله است :)))
حدود یک ساعت و نیم پیششون بودم و بعدش چستر اومد دنبالم و رفتیم سینما فیلم مطرب رو دیدیم .
وقتی از سینما در اومدیم بارون شدیدی میبارید و ماهم تا ماشینمون دو سه دقیقه فاصله داشتیم . همین طوری که بدو بدو داشتیم به سمت ماشین میرفتیم خوردم زمین :(((
به طرز وحشتناکی . چستر کپ کرده بود نمیدونست چیکار کنه . تمام لباسام گلی شده بود و دستامم زخمی . اولش میخندیدم اما دو سه ثانیه بعد از شدت درد زدم زیر گریه :(((
یکم که گذشت حالم بهتر شد ، انگشتای دستمو ت میدادم و تقریبا گریه ام بند اومده بود . چستر دنبال بیمارستان بود که گفتم نمیخواد حالم خوبه فقط ترسیده بودم .
رسیدیم خونه و قرار شد بعد از شستن دستم بریم بیمارستان .
دستمو شست و روی زخمم بتادین زد.
پیشونیشو چسبوند به سرم و گفت چشاتو ببند و همه ی درداتو بریز به تنم .
دورت بگردم من اخه .
از وقتی اومدیم خونه همش داره دورم میگرده
دستم درد میکنه اما فکر میکنم فقط ضرب دیده ، اگه تا فردا خیلی درد بگیره میرم دکتر .
+چستر اشک ریختنت بعد از دیدن اشکام یه دنیا می ارزه برام .
+مطرب فیلم خوبی بود ، دوسش داشتم
داشتم پستامو میخوندم یهو یاد ی مطلبی افتادم .
چند وقت پیش با مادرشوهر جان رفتیم پیش ارایشگرم که همیشه ی خدا میرم پیشش . بعد از اینکه کارمون تموم شد یکی از ارایشگرا گفت فی جان(من یعنی)خیلی راجبه شما تعریف کرده . مادر شوهر منم شروع کرد تعریف کردن ازم اولش گفت اگه بخوام از خوبی آی فی جان بگم باید کتاب بنویسم و خب شما خودتون تصور کنید که من چقدر ذوق زده بودم . ارایشگاهم پر از مشتری بود . بعدش هم گفت از خوبی و صبوری و خانومیش همین قدر بگم که ازدواج کرده فقط و فقط بخاطر اینکه عاشق پسر منه و میخواد کنارش خوشبخت باشه نه هیچ چیز دیگه ، نه پول نه طلا نه خونه نه عروسی .
شما نمیدونید چقدر این تعریف برام شیرین و دلچسب بود . چون واقعا از ته قلبم این چیزا برام خیلی اهمیت نداشت و خب اصلا عروسی نگرفتیم ما و من هیچ وقت تعریف خوبی برای عروسی نگرفتن و ساده برگزار کردن مراسمات و رسم و رسوما نداشتم که خب مادر شوهرم خیلی خوب تعریفم کرد .
ازدواج کردم برای اینکه عاشق چسترم و میخوام کنارش در آرامش کامل خوشبخت ترین باشم :))))
از هر لحاظ که فکرشو بکنید نیاز دارم فردا که چشم باز میکنم همه جا سفید باشه از برف .
هم دانشگاه نمیرم
هم نمیذارم چستر بره شرکت
هم برای اولین بار باهم میریم برف بازی
هم اینکه نیاز به انرژی و حال خوبی که برف بهم میده دارم
به امید برف بازی فردا صبح به خواب میرم .
++من از اینام که وبلاگمو میخونم پر میشم از انرژی مثبت ، با خودم میگم هی زن ، تو چقدر بی نهایت خوشبختی :))))))
+++بی نهایت از خدا و دنیا و کائنات سپاس گذارم بخاطر این همه خوشبختی که منو احاطه کرده .ماچ بهتون :*
**چستر عزیزم من از تو خیلی خوشم میاد ، خیلی زیاد
چند شب دیگه عروسی دعوتیم ، عروسی فامیل نزدیک چستر .
و خب بنا بر دغدغه های ذهنی اکثر خانم های دنیا تموم فکر و ذکرم شده چی بپوشم چه شکلی ارایش کنم و موهامو چجوری درست کنم . انقدر فکرم مشغول شده که گاهی چستر مدت هاست منو مخاطب حرفاش قرار داده و من متوجه نشدم .
خلاصه که امشب سر ی موضوعی بحثمون شد ، سر اینکه من نیاز به ی بوت سفید دارم برای عروسی و چستر گفت که نیازی نیست به خرید و بهتره پولمون و برای سفری که درپیش داریم پس انداز کنیم تا اینکه برای یه شب ۴۰۰ تومن پول بوت بدیم .
راستش خیلی ناراحت شدم از مخالفتش چون تموم فکر و ذکرم این بود که توی عروسی بهترین باشم از همه نظر و خب داشتن یه بوت سفید به نظرم منو در امر بهترین بودن خیلی کمک میکرد .
ناراحت شدم و چسترم متوجه این موضوع شد ، اومد نشست کنارم و سعی کرد از دلم در بیاره ، یه سری حرفا رد و بدل شد و من حرفی که نباید میگفتم و گفتم. و خب همه چیز برعکس شد حالا من سعی میکردم از دلش دربیارم . در تلاش بودم که چستر گفت بعضی وقتا در اوج امید ناامید میشم از اینده .
و این حرفش خیلی برام سخت تموم شد ، حس کردم از من نا امید شده که خب شده بود . یواشکی اشکامو پاک کردم و رفتم مسواک زدم .
وقتی کنارش دراز کشیدم حرف قشنگی بهم زد ، گفت الان ، تو این موقعیت حساس ، تو باید کنار من باشی ، باید در راستای هدفامون تلاش کنی نه اینکه سر ی مسئله ی کوچیک انقدر فکر خودتو منو مشغول کنی . گفت من خیلی ازت راضیم ، از زندگیمون ، یه کلمه ی انگلیسی گفت که یادم نیست ولی معنی سوپر راضی میداد . گفت اخرین حد راضی بودنم . گفت من و تو توی زندگی خیلی شبیه همیم و خیلی همو کامل میکنیم . من الان ی سری هدف توی ذهنم دارم که همش بهشون فکر میکنم و وقتی ی اتفاق کوچیک مثل همین خرید بوت سفید و ناراحتی تو پیش میاد یهو همه ی فکرام از بین میره با خودم میگم یعنی به آرزوها و هدفامون میرسیم؟ یعنی محقق میشن؟ و این خیلی حس بدی به من میده . گفت تو نباید بذاری این حس بد به من منتقل بشه .
حرف زد ، حرف زد ، حرف زد و من از خودم خجالت کشیدم . خجالت کشیدم که انقدر کوته فکر شده بودم که بخاطر ی بوت سفید قهر کردم و دلخوری ایجاد کردم . خجالت کشیدم که انقدر نزدیک بینم و چستر انقدر اینده نگره . بعضی وقتا فکر میکنم واقعا در برابر چستر بچه ام .
ازش معذرت خواهی کردم و قرار شد سعی کنم نذارم دیگه از هدفامون دور بشه .
کی بزرگ میشم من؟
+چستر عزیزم مرسی که کنار منی تا من کنارت رشد کنم .
دیشب مهمونی بودیم خونه ی برادر بزرگم که عاشق مهمونی دادنه ، برعکس من که خیلی از مهمونی دادن خوشم نمیاد و با دوتا از برادرام مشکل جدی دارم اون عاشق همه ی اعضای خانواده است و سخت تلاش میکنه تا همه رو قرص و محکم کنار هم نگه داره .
از اتفاقات دیشب اینو بگم که پسر داییم تا منو دید به طرز ناجوری نگام کرد و گفت ماشالا ماشالا و من اصلا از این حرکت خوشم نیمد و با خودم فکر کردم کاش زنش یکم بیشتر به خودش میرسید تا با دیدن یه خانوم خوشگل این طوری چشاش از حلقه بیرون نزنه و این طوری ضف نکنه که آبرو ریزی بشه .
به نظر من کلا همه ی مردا عاشق زیبایین ، و اینکه بعضی از خانوما به خودشون نمیرسن و آرایش نمیکنن، حتی زدن یه کرم ضد آفتاب، بخاطر اینکه به نظرشون خودنمایی میاد و گناه داره و اینا سخت در اشتباهن و به جای اینکه نگاه مردشون رو جمع خودشون کنن حراجش میکنن تا بقیه ی رو دید بزنن .
امیدوارم نسل این خانوما به زودی از روی زمین منقرض بشه .
اتفاق دیگری که افتاد این بود که زن همون برادرم که ازش متنفرم وقتی وارد اتاق شد و دید که فقط کنار من جا برای نشستن هست ، سردی هوارو بهونه کرد و گفت دوست ندارم اونجا بشینم :/ . یه طوری که انگار من دارم له له میزنم تا بیاد کنارم بشینه و از گرمای حضورش منو مستفیض کنه ، گوزوک.
گوزوک فحش جدیدیه که چستر یادم داده و خیلیم دوسش دارم :)))))
شب موقع خواب چستر گفت هر موقع میبینمت از سر تا پا ذوق میشم ، گفت خیلی خوبه که دارمت و من پر از ذوق و شور و عشق شدم با شنیدن این حرفا .
انقدر کنار چستر خوش میگذره بهم که کاش شغلش طوری بود که همیشه ی خدا خونه بود . حیف
امروز هم دیر از خواب بیدار شدم :( سعیمو کردم اما متاسفانه خواب خیلی قوی تر از اراده ی منه و تا ساعت ۲ خوابیدم :(((( غمگینم الان .
یکم به خونه زندگیمون رسیدم و شام خودمو دعوت کردم خونه ی مامانم اینا ، کی با این دست ضرب دیده شام درست میکنه آخه(آی چشمک)
گلایی که چستر برای سالگردمون خریده بود رو پر پر کردم و گذاشتم خشک بشه اینم عکسش*-*
دوستون دارم و تمام
+چستر جانم الان سرکاری و من بسیار دلتنگت هستم دورت بگردم میلیون بار در ثانیه
دیشب به محض اینکه رسیدم سر کوچه به پنجره هامون نگاه کردم و با چراغ های خاموش مواجه شدم و چونکه چستر توی مترو یکبار بهم زنگ زده بود وگفته بود که تصمیم به خواب داره ، نتیجه گرفتم که هنوزم خوابه و دیگه از سوپرایز همیشگیش خبری نیست :((
به جای اینکه زنگ بزنم کلید انداختم و رفتم تو خونه ، با حسیکه بخاطر سوپرایز نشدن به دلم نشسته بود ، حسی مثه دمغ بودن . بی حوصله بودن . خسته بودن .
اما به محض اینکه در ورودی آپارتمانمون و باز کردم با آشپزخونه ی مرتب و کتری که درحال جوش اومدن بود مواجه شدم ، ته دلم قنج رفت شایدم غنج :)))) و به ثانیه ای از ذهنم گذشت که حتما چستر قشنگم خونه رو تمیز کرده و بعد خوابیده .
اما به محض اینکه وارد پذیرایی شدم نور شمعایی که چستر روشن کرده بود چشم و دل و روح و وجودمو روشن کرد ، باورم نمشد اصن . سوپرایز واقعی پنجشنبه ی آخر آبانم این بود .
چستر برام کیک گرفته بود با گل و یه رینگ ساده به مناسبت اولین سالگرد عقدمون :))))) و من حتی در کنج ترین جای ذهنم هم خبری از به یاد داشتن تاریخ به خوشبختی محض رسیدنم نبود و این داستان رو بیشتر و بیشتر برام دلچسب میکرد .
واقعا توقع همچین اتفاقی رو نداشتم ، تاریخ از دستم در رفته بود و با تموم وجودم ذوق کردم از سوپرایز دیشب .
امیدوارم بتونم جبران کنم این همه خوبی و این همه توجه ی بی حد و مرز چستر مهربونمو .
امروز یک آذر اولین سالگرد عقدمونه و از اونجایی که ما عروسی نگرفتیم و دو ماه بعد از عقد رفتیم خونه ی خودمون ، این تاریخ همون تاریخ ازدواجمون به حساب میاد . اولین سال باهم بودن و کیف کردن و عشق کردن و خوشگذروندن و سفر کردن و مهمونی رفتن و هزارتا اتفاق خوب و قشنگ دیگه . که امیدوارم هزار سال دیگه طول بکشه ، هزارمین سال باهم بودنمون و جشن بگیریم و من قول میدم تو هزارمین سال من سوپرایزت کنم
خلاصه که هر چی از حال خوب دیشبم بگم کم گفتم . نمیتونم بیان کنم حالمو انقدر که سرشار از ذوق بودم و عشق.
+چستر عزیزم فکر کنم قراره برای میلیون ها سال عاشقت باشم
++صحنه ای که باهاش مواجه شدم :))))) البته بدون حضور چستر قشنگ تر از قشنگم
به خاطر حرفای دیشب چستر امروز صبح بیدار شدم ، ساعت نه و نیم و این برای منی که هر روز تا ساعت ۳ بعد از ظهر خوابم یعنی یه پیشرفت زیاد و با انگیزه .
رفتم دکتر و از دستم عکس انداختم ، دکتر عمومی گفت چیزی نیست ولی میخوای خیالت راحت شه به یه متخصص نشون بده و از شانس امروز هیچ جا متخصص نداشت .
رفتم دانشگاه و الان که ساعت حدودا ۵ عصره دارم برمیگردم خونه .
به شدت خوابم میاد اما بهتره مقاومت کنم تا به زودی ساعت خوابم تنظیم شه .
چستر خونه است و گمونم داره خونه رو تمیز میکنه ، هر پنج شنبه سوپرایزم میکنه با تمیزی خونه . از دانشگاه که بهش پیام میدم میگه میخوام بخوابم بعد که میرم خونه میبینم خونه برق میزنه از تمیزی و مرتبی . و من عادت کردم به این سوپرایز دلنشینش .
راستش بهترین شوهر دنیا رو من دارم
استاد دانش خانواده مون امروز درباره ی ازدواجش صحبت میکرد ، ازدواج با سفیر البته نگفت سفیر کجا ولی جالب بود قضیه ی ازدواجش . سرکلاس همه ی دانشجوها از ازدواج بد میگن ، میگن مانع پیشرفته ، همه طلاق میگیرن از کجا معلوم ما نگیریم ، کو پسر خوب و هزار تا حرف دیگه . خیلی بده که جامعه طوری شده که نگاه آدما نسبت به ازدواج انقدر منفیه . در حالیکه به نظر من ازدواج خیلی فوق العاده است و آرامشی رو با خودش به همراه میاره که هیچ اتفاق دیگه ای در زندگی مشمول این آرامش نیست .
شام مهمونی دعوت شدیم خونه ی خواهرم ، فکر کنم بخاطر اینکه دستم این طوری شده دعوتمون کرده تا من شام نپزم .
بهترین خواهرای دنیا رو من دارم بی شک .
+چستر قشنگم ، با حضورت توی زندگیم آرامش بخش ترین لحظه هارو بهم هدیه دادی ❤️
امشب چستر بسیار اعلام ناراحتی کرد از ساعات خواب من در شبانه روز :( و در آخر گفت من هر چند شب یه بار این حرفارو بهت میزنم ، میگم که صبح زود بیدار شدن چقدر به نفع زندگیمونه ، این طوری که شما میخوابی همه ی روزتو از دست میدی و در اینده ممکنه سلامتیتم تحت شعاع قرار بگیره بخاطر این همه خواب در روز . همه ی این حرفارو میزنم و تو فقط میگی باشه ، همیشه میگی باشه و دریغ از نیم ساعت زودتر بیدار شدن .
آخر تموم حرفاشم گفت به هر حال زندگی و سلامتی خودته عزیزم و هر جور که صلاح میدونی عمل کن . و فقط خدا میدونه این حرف چقدر برای من سنگین بود :)
کی این خواب از تن من رخت میبنده؟
+دلم گرفته . کافیه من چیزی از چستر بخوام ، به هفته نرسیده انجام میده ، خصوصیتشو دوس نداشته باشم دیگه توی رفتارش نمیبینم اما چستر از اول دوستیمون از من خواسته خوابمو کم کنم و من هنوز موفق نشدم . واقعا دلگیرم از خودم .
+چستر عزیزم امیدوارم منو ببخشی و درک کنی که ژنتیکی خوابالوییم ما و بسیار سخت و طاقت فرساست کم کردن ساعات خوابمون در روز . اما سعیمو میکنم . دوست دارم
شب سختی رو گذروندم دیشب ، بخاطر دردی که تو ناحیه ی دستم و انگشتام داشتم تقریبا خواب و بیدار بودم .
میون همین خواب و بیداری یهو متوجه شدم که برقامون رفته .
ساعت هفت صبح که چستر بیدار شد بهش گفتم فکر میکنم برقامون رفته اما با شنیدن صدای آسانسور گفتم شایدم نرفته
چستر بیدار شد، چک کرد و متوجه شد فقط برقای ما رفته تو ساختمون و از قضا فیوزمون سوخته :/ کاملا یهویی .
از دیشب این دومین اتفاق ناگواری بود که برامون اتفاق افتاد .
حس کردم یه چشم گنده خوردیم و سریع صدقه گذاشتم . چشم بد دور باشه از منو زندگی قشنگم .
چستر قشنگم تا حدود ساعت ۱۰ مشغول درست کردن فیوز بود ، زنگ زده بود شرکت و گفته بود که دیر میره ، که البته دیر رفتن چستر به موقع رفتن بقیه ی اعضای شرکته :/ انقدر که چستر وقت شناسه و نگران که پولی که در میاره واقعا به خاطر وقتی که میذاره و کاری که انجام میده باشه .
خلاصه که برقامون رفته بود و خونه ام یخ کرده بود بخاطر خاموش شدن پکیج .
خیلی از چستر تشکر کردن بخاطر اینکه شرکت نرفت و به خونه رسیدگی کرد ، هر چند که خودش میگفت وظیمه و تشکر لازم نیست اما به نظر من باید تشکر کرد ، بخاطر هر کار ریز و درشتی که چه برای خونه و چه برای من انجام میده ازش تشکر میکنم . و خب اونم تشکر میکنه به طبع .
خلاصه که امروزمون این طوری شروع شد ، منم تا همین حالا خواب بودم .
کلاس دارم امروز ولی نمیدونم برم یا نرم ، با این درد دستم ، نرم بهتر باشه فکر کنم
زندگی جریان داره و همین برای خوشبختی کافیه ❤️
دیشب وقتی چستر اومد خونه ی مامان اینا واقعا خسته و کلافه بودم ، تقریبا هر وقت صبح زود بیدار میشم از غروب به بعد دیگه حال زندگی کردن ندارم .
و دقیقا همون موقع بود که داشتم غذا میپختم برای شام و بسیار خسته و نالان بودم که چستر از توی پذیرایی صدام زد و گفت کمک نمیخوای عزیزم ، مادرم که کنارش نشسته بود به عزیزم گفتن چستر خندید ، چون مادرم سنش زیاد ، این قربون صدقه ها براش غیر عادیه ، چسترم گفت چرا میخندی مامان من عاشق این زنم ، خیلی میخوامش . و درست در همون لحظه خستگی آ از تنم رخت بست . چستر کمی خجالتیه ، اولا عادت به قربون صدقه رفتن تو جمع رو نداشت و بعد هر قربون صدقه کلی قرمز میشد از خجالت ولی چون من دوست دارم بخاطر من تغییر کرده و سعی میکنه ابراز علاقه کنه تو جمع ، هم تو جمع خانوادگی خودمون که البته بیشتر تو جمعی که فقط مامان بابامو خواهرام باشن هم تو جمع خانوادگی خودشون .و این تغیر برام خیلی دلچسبه .
خلاصه بعدشم ظرفای شام رو شست و کلی کمکم کرد .
شب موقع خواب خیلی عصبی بودم از خودم ، از اینکه بخاطر یه صبح زود بیدار شدن انقدر کم انرژی و بی حوصله میشم . و چستر بهم گفت که از این به بعد هر وقت خواستی بیدار شو . حتی ساعت ۴ بعد از ظهر . فقط وقتی از خواب بیدار شدی به کارات برس . گوشی و تی وی و بذار برای بعد از اینکه به کارای خونه رسیدی . این طوری هم از خودت و خوابت راضی همازخونه اگه هرروز ی ساعت به خونه رسیدگی کنی دیگه همیشه خونه تمیزه. خیلی ارومم کرد با حرفاش . گفت اشتباه از من بوده که خیلی زوم کردم رو ساعت خوابت ، اگه خواب برات انقدر لذت بخشه هر قدرکه دوست داری بخواب در روز . :)))
و امروز ظهر که بیدار شدم کارایی رو که چستر گفته بود انجام دادم ، یعنی تقریبا از وقتی بیدار شدم دارم کار میکنم . و تازه الان گوشی گرفتم دستم .
فردا مادر شوهر و پدر شوهر عزیزم میان و باید خونه مثل دسته ی گل باشه .
برم بخوابم که فردا بازم کلی کار دارم .
راستی فیلم روزی روزگاری در هالیودم دیدیم ، من اصلا خوشم نیمد . چند شب پیشم جوکر دیدیم ، از اون خوشم اومد.
+چستر من خیلی خوبه که انقدر تو کارای خونه بهم کمک میکنی ، انقدر درکت بالاست و نمیذاری من تنهایی خسته بشم از انجام کارا . تو بهترینی
دوشنبه ها روز پرستاری من از مادرمه ، صبح همراه چستر میام خونه ی مادری و تا شب اینجام ، البته که من کلا اکثر روزای هفته رو خونه ی مامانمم اما دوشنبه ها به طور اختصاصی از صبح تمام وقت در خدمت مادرم .
امروز صبح خیلی سختم بود از خواب بیدار شم ، با سختی بسیار دل کندم از تختخواب و وقتی چستر نگام کرد اولین جمله ای که گفت این بود ، چقدر زنم زیباست وقتی از خواب بیدار میشه . و با این جمله کلا خواب از سرم پرید
بعضی جمله ها میتونن انرژی کل روزتو تامین کنند ، کل هفته تو حتی . همین جمله های عاشقانه ی یهویی . همین چقدر زیبایی های غیر منتظره .
من خیلی خوشبختم چون می دونم شوهرم چقدر دوستم و چقدر پشت و پناهمه .
خلاصه که از صبح خونه ی مادرم اینام و خواهری یه لباس شب زیبا داره میدوزه برام ، برای عروسی دختر عموی چستر که پنج شنبه ی این هفته است و از قضا عروسی مختلطه . به همین خاطر یه لباس ماکسی بلند از جنس مخمل پولک دار مشکی قراره بپوشم چه زیبا بشم من
همین دیگه ، تا پستی دیگر خدا نگهدار
+چستر بهترینم تو برای من خدایی ، پرستیدنی ❤️
این چند روز که گذشت ، مشغول پذیرایی از پدر و مادر چستر بودم .
پنجشنبه شب رفتیم عروسی ، یه عروسی رویایی . همون چیزی که من همیشه آرزوشو داشتم .
سر همین عروسی واقعا بچه بازی دراوردم و این دو روز رو زهرمار خودمو چستر کردم . در حالیکه نه خانواده ی من و نه خانواده ی چستر پتانسیل همچین عروسی رو هیچوقت نداشته و نخواهد داشت .و واقعا پشیمونم از رفتارای نامناسبم .
دیشب اما به اصل خودم برگشتم و از چستر عذر خواهی کردم بخاطر رفتارم .
+چستر عزیزم ، امیدوارم منو بخشیده باشی بخاطر این چند روز شرمنده ات شدم واقعا :(((
+دل و دماغم از بین رفته یکم ، خیلی حس نوشتنم نمیاد .
خب همین جوری که میدونید دوشنبه ها روز منه برای مراقبت از مادرم و دیروز هم که دوشنبه بود صبح زود با چستر رفتم خونه ی مادری .
ساعت حدودا نه صبح بود و من سعی میکردم مادری رو کنار خودم بخوابونم که هر چی تلاش کردم موفق نشدم ، با خودم گفتم صبحانه بخوریم شاید خوابش بگیره و بلند شدم رفتم آشپزخونه تا کتری و بذارم جوش بیاد که خواهری اومد . ومسئولیت صبحانه دادن به مادری رو برعهده گرفت .
بعد از صبحانه دوباره سعی کردم مادری رو بخوابونم که دوباره ناکام موندم و واقعا عصبانی شده بودم چون بی نهایت خوابم می اومد و مادری اصلا قصد خواب نداشت .
اصلا نمیدونم چرا دارم اینارم مینویسم . اومده بودم که بگم دیروز سختی داشتم و خیلی کار کردم خونه ی مادری اینا و وقتی چستر شب اومد خونه خیلی درک کرد این وضعیتمو ، کلی نازمو کشید و قربون صدقه ام رفت .
رفته بودیم حمام ، گفتم خیلی خستم دیگه ته خط خستگیم . گفت میدونی وقتی توی آب نفس میگیری وقتی به یک دقیقه میرسی انگار میخوای خفه بشی ، حس میکنی اگه ی ثانیه دیگه سرت توی آب باشه زنده نمیمونی در حالیکه تازه بعد از یک دقیقه و خورده ای نفس گیریت شروع میشه و اونجاست که میتونی حتی تا دو دقیقه و نیم نفستو نگه داری . البته این براش چستر صدق میکنه من ۵۰ ثانیه ام نمیتونم نفسمو نگه دارم توی آب .
اینارو گفت که بگه وقتی انقدر احساس خستگی میکنی کم نیار و بدون که تازه از اون لحظه به بعد کلی انرژی ذخیره شده هست که میتونی باهاش ادامه بدی و زندگی کنی و روزتو بگذرونی .
نمیدونم واقعا میشه یا نه چون من به محض اینکه به اون خستگی اولیه می رسم دیگه تموم میشم . مثلا همین دیشب بعد از حمام حتی حسشو نداشتم موهامو خشک کنم و چستر این کارو برام کرد . بعدشم که قرار بود یه فیلم خوب ببینیم دیدم حسم نمیکشه و ساعت ده و نیم خوابیدم .
درک دیشب چستر از خستگیم ، خستگیی که ربطی به اون نداشت و به خاطر کار تو خونه ی مادر خودم بود خیلی برام قشنگ بود . اون همه قربون صدقه و ماساژ و تحمل بی حوصلگی آم برام دنیا بود .
الانم دانشگاهم ، امروز صبح اومدم دانشگاه و تا ساعت ۵ عصر کلاس دارم . تمرینای صنعتیمو حل نکردم و دلم میخواد که استادم نیاد سرکلاس اصلا . :((
+چستر عزیزم خیلی خوبه که کنارتم ، که کنارمی .
چستر دیشب بعد از ی ساعت از خواب بیدار شد ،دوباره سعی کرد از دلم در بیاره اما موفق نشد .
نصف شب خواب خیلی بدی دیدم ، انقدر وحشتناک و بد بود که چسترو صدا زدم و ازش خواستم بغلم کنه . خیلی احساس نا امنی داشتم .
صبح که از خواب بیدار شدم اما باز ناراحت بودم ازش ، چند بار پیام داد و سرد جوابشو دادم . این برام سخت بود که نمی پذیرفت اشتباهشو ، میگفت تو خیلی حساسی .
غروب که اومد خونه برام گل نرگس خریده بود ، سعی کردم به روش نیارم که چقدر ذوق کردم از هدیه گرفتن گل مورد علاقم .
باهم حرف زدیم و بخشیدمش ، چون پذیرفت که اشتباه کرده .
+اینم عکس زیبایی که از گلم گرفتم :
+ گفته بودم که عاشق عکاسی از گلام ؟؟؟ و البته از ماه و ابرها .
+امشب داشتیم فیلم لیلا رو نگاه میکردیم ، این فیلم برای سالی که من متولد شدم یعنی ۱۳۷۵ . زندگیشون خیلی خفن بود برای ۲۳ سال پیش .داشتم فکر میکردم زندگی خانوادم چقدر تغیر کرده تو این ۲۳ سال . راستش تغیر چشم گیری به نظرم نیمد . دلم میخواد زندگیم متفاوت از خانوادم باشه .پیشرفت زیادی طی هر سال زندگی برامون اتفاق بیوفته .دلم میخواد ۲۳ بعدم اون چیزی باشه که آرزوشو دارم . طوری باشه که بتونم هزار تا پیشرقت و دستاورد بشمارم برای این ۲۳ سال .و حتی برای تمام سالهای بعدش . تمام سالهایی که زندم .
+ چستر خان دوست دارم
امروز زن زندگی بودم .
خونه رو برق انداختم و ورزش کردم .
یاد گرفتم حلقه بزنم ، خیلی تلاش کرده بودم قبلا هر دفعه ناامیدانه رهاش میکردم . امروز اما بالاخره تونستم .
از همه ی امروز بگذریم ، در حال حاضر خیلی غمگینم ، اونم بخاطر اینکه چستر به حرفام گوش نمیده . یعنی گوش دادن به حرفامو بلد نیست . چندبار تاحالا بهش گفتم اما اهمیت نمیده . چند شب پیش که داشتم ی داستانی رو براش تعریف میکردم اونم با کلی شوق و ذوق ، با چشمای خواب آلود نگاهم میکرد و من منفجر شدم . خیلی بدم میاد وقتی دارم حرف میزنم برای کسی ، بی حوصلگی نشون بده یا بادقت گوش نده . از زمان بچگی این طوری بودم . خیلی وقتا سر همین موضوع با خواهرم دعوام میشد و تا چند روز باهاش حرف نمیزدم .
همون چند شب پیش که منفجر شدم به چستر توضیح دادم که وقتی براش داستان یا خاطره یا هر چی تعریف میکنم ، نیاز دارم با دقت به حرفام گوش بده . خیلی کش ندادم انفجار و نذاشتم قهر از هم بخوابیم .
اما امشب دوباره اون اتفاق افتاد . داشتم براش استوری آی دنباله دار ی آدمو میخوندم که خیلی این روزا فکرمو درگیر کرده ، یهو گوشیشو گرفت دستشو مشغول خوندن پیامای تلگرامش شد . یعنی اون لحظه از خودم متنفر بودم .دوباره منفجر شدم اما این دفعه با عمق بیشتر . حس میکنم دلم شکسته . خیلی حس بدی دارم .چستر خیلی سعی کرد از دلم در بیاره اما موفق نشد .
خیلی غمگینم .خیلی زیاد .
الانم چستر خوابه .خوشبحال مردا ، زنشون و ناراحت میکنن و راحت خوابشون میبره . بدون اینکه حتی به این فکر کنن که وقتی خوابن اون زن در چه حالیه .
دیشب ی ویدیو نشون چستر دادم که بچهِ میپرید سر کوله مامانه و از خواب بیدارش میکرد ، چستر با خنده گفت این بچه ی ماست ، وقتی که تو خوابی و اون از سر و کوله ات میره بالا و میگه مامی ویک آپ ، ویک آپ ، ویک آپپپپپپپپپپپپ . این تیکه رو انقدر قشنگ با لهجه ی بچگونه میگفت که من مرده بودم از خنده . همش ازش درخواست میکنم که دوباره تکرار کنه ویک آپ ، ویک آپ گفتناشو .
امروز که از خواب بیدار شدم واقعا حس و حال خوبی نداشتم ، اونم بخاطر خوابی بود که دیده بودم . توی خواب همه ی دوستام بودن ، توی یه مهمونی خیلی خوب و همه در حال رقص بودن و خنده و کیف و حال . وقتی از خواب بیدار شدم از نداشتن دوست واقعا دلگیر و افسرده شدم .
تمام سعیمو کردم دانشگاه نرم ولی نشد . تربیت بدنی داشتم و دانش خانواده . البته که دو تا کلاسمو نشد برم ولی خب همین که دوتای آخر و رفتم بازم خوب بود .
امتحان ترم تربیت بدنیم ۳۰تا دراز نشست باید برم که ۴ نمره داره ، به لطفخدا ۳تاشم نمیتونم برم ://// تا هفته ی اول دی فرصت دارم تمرین کنم و بدنمو آماده کنم برای ۳۰تا دراز نشست .
موقع خونه اومدن واقعا غمگین بودم . استوری یکی از دوستامم دیدم که باهم رفته بودن کافه غمگین تر شدم .
خونه رم طبق معمول شه رها کرده بودم . و انقدر دمغ یا دمق بودم که اصلا فکرشم نمیکردم چستر تمیز کرده باشه خونه رو . اما خب طبق عادت هر پنجشنبه چستر کارایی رو که من باید تو خونه انجام بدم انجام داده بود . من واقعا شرمندم از اینکه وظایفمو انجام نمیدم و چستر بدون اینکه چیزی بگه کارای منو میکنه :(((( میخوام تمام سعیمو بکنم دیگه نذارم تکرار بشه این اتفاق .
خلاصه که بی حوصله بودم اما چستر نذاشت بی حوصله بمونم . انقدر خندوندم که دل درد گرفتم . البته اذیتمم کرد با قانونای نانوشته اش . یه گاز ازش گرفتم ۱۰تا گاز به جاش ازم گرفت . یه بار توی دهنش فوت کردم کل سرمو فوتاش پر کرد . از دماغ ، گوش ، دهن همه جا فوت فوتیم کرد . کلن موقع تلافی خیلی خطرناک میشه شوهرم ولی خب خیلی کیف داد .خیلی بهم خوش گذشت امشب .
بعدشم رفتیم خونه ی مامانم اینا مانکن دیدیم و ی انیمه ی بسیار زیبا .
شبتون پر از خنده
راستی دیشب فیلم علأالدین و دیدیم ، خیلی خوب بود من عاشقش شدم .
+چستر دورت بگردم خیلی خوشم میاد که بلدی حالمو خوب کنی .
درباره این سایت